نگاهش کن!
ابرهای به ظاهر دلگیر آن در هم پیچیده..
خورشید کم جان غروب تلاش میکند تا آخرین لحظاتی که هست.. نمایان باشد!
من چه میکنم ؟!
دنبال ابر میگردم .. نگاهم میچرخد تا سنگری پیدا کند ..
پشت آن بنشینم ..
نگذارم نمایان شوم!
دوست دارم خودم را غرق کنم تا دیده نشوم..
تا آن دم که زمان افول من فرا رسد ..
مگر فرق من با خورشید چیست ؟!
میخواهم دیگر پشت هیچ ابری پنهان نشوم ..
دیگر نمی هراسم از اینکه دیگران گرمای بودن مرا احساس کنند ..
من بعد، من من هستم!
بی آنکه بخواهم برای دیگران خوشایند باشم!
بی آنکه بترسم از نبودن سنگرها ..
من به تنهایی میتوانم بایستم! نیازی به هیچ دستی ندارم!
باورهای من میتواند بارور شود ..
میتوانم با صدای بلند .. باورهایم را فریاد بزنم!
این غروب.. طلوع من است!
نظرات شما عزیزان:
NafaSam
ساعت14:33---3 مرداد 1393
تنهایی ، شوری اشکهایم
زخم صورتم را میسوزاند
این زخم زندگی است
که مدتها مرا همراهی میکند
دست سردی نیست
تا اشکهایم را پاک کند
ومرهم زخمم باشد
در بسته است
نگاهم به در خیره مانده است
اتاق سرد است
همه چیز سرد است
گرما ، بدنم را میسوزاند
کسی نیست خاموشم کند
ولی این بار دیگر صورتم نمیسوزد
تنم از این همه تنهایی آتش میگیردو میسوزد
|